خلاصه اي از كتاب جايي بين صخره و سنگ (قسمت چهارم)


 

نويسندگان: پت کوپر و کن دنسيگر
مترجم: مريم باقري




 
Between a Rock and a Hard place
سه شنبه، ‌بعد از سفر 30 مايلي ام به كوه هلي كراس، دوستم برايان پين را بعد از يك سانحه در اسكي به آي سي يو بردند. دقايقي بعد از اين كه براي ملاقات برايان به بيمارستان اسپن رسيدم، ‌متوجه شدم كه دوستم راب كوپر هم براي عمل جراحي آنجاست، چون در يك حادثه اسكي(اسنوبورد) بازو، ‌مچ و دست راستش خرد شده بودند. برايان، ‌با شُش از كار افتاده، ‌كليه خرد شده و شش دنده كه از 22 جا شكسته بودند، پنج روز در آي سي يو و پنج روز ديگر در اتاق بهبودي گذراند. راب دو هفته در بيمارستان بود. دوبار ديگر را به ملاقات برايان و راب رفتم و بعد از آن شب پنج شنبه با ماشين به بلدر رفتم تا چند صعود به قله لانگ، ‌كه كوتاه تر اما پيچيده تر از هيلو ريج بود، انجام دهم. هر چند نگراني اصلي ام بهبود دوستانم بود، حوادثي كه براي آنها رخ داد به من يادآوري مي كرد كه در سفرهاي اخيرم چقدر خوش شانس بودم.
همان طور كه كوه هلي كراس آخرين قله 14هزار فوتي در فهرست انتظارم براي ساواچ رنج بود، ‌لانگ پيك هم آخرين قله فهرست انتظار فرانت رنج بود. دوستم اسكات مكلنان را در يك تلاش تيمي در مسير تله كابين شمالي ديدم. (كه نام خود را از تله كابيني كه در سال 1930 براي كمك به كوه نوردان براي بالا رفتن از پرشيب ترين جاي كوه در ارتفاع بالاتر ساخته شد گرفته. )بادهاي شديد پيشرفت ما را كند مي كردند. ولي تا شب به بلدرفيلد و محل كمپ خود رسيديم. متأسفانه اسكات دچار عوارض بودن در ارتفاع 12600 فوت شد، ‌كه خراب شدن يكي از چراغ ها وضعيت را بدتر هم كرد. يك بسته فويلي خورش عدس را روي شكمم گرم كردم، ‌ولي براي بازسازي انرژي مان براي بالا رفتن كافي نبود. چون با استراحت كردن تا صبح وضعيت اسكات بهتر نشده بود، ‌تصميم عاقلانه اي گرفتيم و براي بازيابي سلامتي و غذاي گرم به بولدر برگشتيم.
صبح روز بعد كه شنبه بود، ‌اسكات من را به همان محل قبلي رساند، ‌با اين نقشه كه خودش هم بعد از 10 ساعت برگردد. آماده براي صعودي انفرادي، به تنهايي از مسير بالا رفتم. لانگ پيك از اين نظر كه در معرض بادهاي شديد است، ‌موقعيتي ويژه دارد و بهتر است از آن بدون اسكي بالا رفت. در ارتفاع13 هزار فوتي، ‌وقتي براي اولين بار داشتم با جا سوييچي ام بازي مي كردم، ‌ديدم كه تخته سنگ هاي طرف باد و قله هاي دامنه غربي و برآمدگي شمالي پوشيده از يك لايه ضخيم يخ است. باد به شدت بر قله مي وزد و هوا را سرد كرده و ميعان رخ مي دهد. و وقتي بخار آب فوق سرد به قسمت بالايي كوه مي خورد، ‌يخ در همه سطوحي در معرض ديد تشكيل مي شود. يخ قارچ مانند در قسمت هايي از كوه كه بيشتر در معرض بادهاي غربي بودند، ‌به خصوص در صخره هاي امتداد يافته در قسمت غربي بالاي تراف كولار و نروز، تشكيل مي شد. در اين صعود هم از همان مسيري كه وقتي از قله به عنوان اولين قله 14 هزار متري بالا رفتم، عبور كردم.
چون هنوز چنگك هاي زير كفشم را نپوشيده و ابزار يخ نوردي دومم را از كوله پشتي در نياورده بودم، به جاي عبور از روي قشر نازكي كه از يخ در هم استرچ، ‌200 فوت برف پرشيب را انتخاب كردم، ‌كه يك سري از لبه ها را كه به يك شكاف دودكش مانند با ديوارهاي عمودي كه انتهاي آن برآمده بود منتهي مي شد -به هم متصل مي كرد. در حالي كه دو پايم را به ديوار سمت راست و پشتم را به ديوار سمت چپ شكاف دودكش مانند چسبانده بودم، ‌كوله پشتي ام را در آوردم تا چند حركت آخر را براي بالا رفتن از روي برآمدگي و بيرون آمدن از شكاف انجام دهم. صخره نوردي ام عالي بود، ‌اما مثل اين كه بسكتبالم نه خيلي.
سعي كردم تا كوله پشتي ام را از روي برآمدگي به روي قله بيندازم فكر خوبي نبود. پرتابم ضعيف بود و به جاي اين كه كوله پشتي به روي سطح بالايي بيفتد، ‌به برآمدگي برخورد كرد و به سمت چپ من افتاد. هنوز در اثر پرتاب تعادل كافي نداشتم، ولي توانستم به موقع بچرخم و ببينم كه كوله پشتي از بالاي سرم به دور از ديوار پرتاب شد. بعد از 100 فوت سقوط، ‌كوله پشتي در سمت چپ ردپايم در برف فرود آمد، ‌بعد به سمت پايين كوه سرخورد و هر چه با سرعت تر به سمت يك دره دو هزار فوتي پيش مي رفت. در نهايت ناباوري ناگهان كوله پشتي در يك شكاف دو فوتي در ميان يك تخته سنگ متوقف شد.
وقتي فهميدم براي پايين رفتنِ برنامه ريزي شده ام، ‌استرچ، چنگك كفش و ابزار يخ نوردي ام در دسترس نيست، شادي ام از شانسي كه آورده بودم رنگ باخت. بعد از بالا رفتن از برآمدگي، ‌به بالاترين نقطه ممكن رفتم و چند عكس گرفتم. با پاهاي آويزان روي يك صخره بزرگ بالاي دياموند ـ نماد معروف دامنه شرقي لانگز - نشستم، ‌مشكلات را كنار گذاشتم و از پرتگاه بزرگ زير پايم لذت بردم. اما در پس ذهنم به تنها چيزي كه فكر مي كردم اين بود كه چگونه كوله پشتي ام را به دست آورم. چند دقيقه بعد به هم استرچ رفتم. با لب هايي به هم فشرده و پيشاني اي درهم، در حالي كه به ابرهاي توفان زا نگاه مي كردم، ‌شروع به پايين رفتن كردم. چيزي نگذشته با لايه اي از برف و يخ نرم كه تنها جاي پاي موجود را غير قابل استفاده مي كرد، مواجه شدم. بدنم را به گونه اي كه صخره سنگي در سمت راستم قرار گيرد چرخاندم و براي پاي چپم دنبال جاي پا گشتم. با تمركز بر پايم و با تلاش براي نگاه نكردن به دره اي كه در پس زمينه خودنمايي مي كرد، ‌مقداري برف از يك برآمدگي براي قرار دادن پاشنه چكمه ام كنار زدم. بعد از سه حركت ديگر به سمت پايين و فرو كردن تبرم در نيم اينچ يخ براي حفظ سنگيني بدنم، ‌به يك فرورفتگي در پشت يك تخته سنگ رسيدم. دوباره از فرورفتگي بيرون آمدم و در حالي كه باسنم به تخته سنگ تكيه داده شده بود، از يك تكه برف ديگر كه صخره پاييني را پوشانده بود پايين رفتم. بايد 30 فوت ديگر پايين مي رفتم تا به دو تكه سنگ نازك و جدا از هم كه در محل جداشدنشان از تخته سنگ مجاور يك اينچ بيرون زدگي داشتند برسم. اميدوار بودم كه از آنها براي يك پرش 20 فوتي به سمت راستم به عنوان جاي دست استفاده كنم. دو راه داشتم، ‌در حالي كه صورتم به سوي تخته سنگ بود، به سمت چپ حركت كنم. مي توانستم چند حركت آسان انجام دهم كه بعد از آن مي بايست از يك تخته سنگ 20 فوتي به سمت راست عبور مي كردم، ‌كه در معرض هوا بود، ‌ولي با برف و يخ پوشيده نشده بود؛‌ يا مي توانستم مستقيم از يك برآمدگي برفي به سمت راسته تخته سنگ بروم، از همان مسير صعود و پايين آمدن استاندارد، و ديگر از آن تخته سنگ در معرض هوا نگذرم.
«از مسير برفي برو، ‌روي اون تخته سنگ جاي دست نداري، ‌خيلي خطرناكه»
چهار بار اولي كه پايم را در شيار برفي گذاشتم، توانستم يك جاي پاي محكم پيدا كنم و به راحتي به سمت پايين حركت كنم. در حالي كه صورتم به سمت بيرون بود و پشتم روي برف، دو بازويم را به سمت دو طرف شيار دراز كردم و دستم را به گرانيت خاكستري قهوه اي فشار دادم. تبر يخ نوردي ام. از بندش روي مچ چپم آويزان شد و هروقت بدنم را براي حركت به سوي پايين تكان مي دادم، ‌به ديوار برخورد مي كرد. بعد از حدود 10 فوت حركت بدون مشكل، ناگهان پاي چپم روي يخي كه زير برف مخفي شده بود سر خورد. بدنم را تا جايي كه چكمه ام زير باسنم رسيد پايين آوردم و پايم را در شيار به سمت پايين دراز كردم، ‌ولي در هر تلاش باز هم سر مي خورد. در اين موقعيت آن چنگك هاي كفش خيلي به دردم مي خورد.
سرتبر يخ نوردي ام را در دست چپم گرفتم و طرف ديگر آن را در برف فرو كردم تا به سنگ برخورد كرد. وزن بدنم را روي تبر گذاشتم و پاي چپم را شش اينچ بيشتر پايين بردم، ‌هر چند جاي پاي مناسبي پيدا نكردم. اگر آن چنگك ها زير كفشم بود، ‌پايين رفتن مثل آب خوردن بود. درست موقعي كه داشتم خودم را براي انداختن كوله پشتي سرزنش مي كردم، ‌يك اشتباه مرتكب شدم. بر ران سمت راست خيلي فشار آوردم كه باعث شد كف پايم روي برف صاف شود. پايم سرخورد و افتادم. به طور غير ارادي روي سينه ام چرخيدم و با دس راستم دسته تبر را گرفتم. در حالي كه فقط تبر مانع سقوط من بود، ‌نيم تنه ام سرخورد زير آن، ‌هر دو پايم از روي تخته سنگ لغزيد و تمام وزنم ناگهان روي تبر افتاد. تبر از جايش درآمد و من روي برف سر خوردم و روي صخره اي با شيب 40 درجه افتادم. با سرعت به سمت پايين سقوط مي كردم و مي توانستم كريستال هاي گرانيت را از روي شلوار ضدآبم زير زانوهايم حس كنم. با چشم هاي بسته هم مي توانستم ببينم كه دره اي عميق در پشتم در حال فروبلعيدن من است. نفسم بند آمده بود. با خودم گفتم: «اينجا آخر خطه. شانسي واسه زنده موندن ندارم. »
در حالي كه تلاش مي كردم تبر را به داخل صخره گير دهم، ‌شانه هايم را چرخاندم تا اين كه تمام وزن نيم تنه ام به روي تبر افتاد و صداي ساييده شدن آن به سنگ به گوش مي رسيد. به همان شدت كه چشمم را بسته نگه داشته بودم تبرم را هم محكم گرفته بودم. تحمل ديدن اين كه وقتي به پايان صخره برسم مانند يك عروسك پارچه اي در سقوطي آزاد به قعر دره دوهزار فوتي بيفتم را نداشتم.
صداي ساييده شدن تبر شنيده مي شد تا اين كه در جايي گير كرد و ناگهان متوقف شد. چون ناگهان از حركت ايستاده بودم، ‌دچار فلج لحظه اي شده بودم. در حالي كه هنوز نفسم را حبس كرده بودم، ‌چشمانم را با احتياط باز كردم، مطمئن از اين كه حتي حركت ناگهاني پلك هايم هم ممكن بود دوباره باعث سقوط و در نهايت مرگم شود. ديدم هنوز روي تخته سنگي صاف هستم و فقط به اندازه طول دو بدن از صخره سرخورده بودم. چه چيزي من را در آن حالت غيرممكن نگه داشته بود. سرم را به سمت چپ كج كردم و زير دسته تبرم را نگاه كردم. چشمانم تا لبه تبر را بررسي كرد، ولي چيزي ديده نمي شد. همه شواهد ظاهري نشان مي داد كه تبر را آن چنان با فشار به گرانيت فرو كرده بودم كه آن را مستقيم به سنگ چسباندم. توضيح واضح ديگري وجود نداشت. هيچ لبه، ‌سوراخ، ‌برآمدگي يا تركي؛ فقط و فقط گرانيت با سوراخ هاي ميكروسكوپي زبر مثل بتن پرداخت نشده، ‌كه سر راه تبرم ظاهر شد و من را از چنگ مرگ حتمي نجات داد. در ناباوري براي دريافت اكسيژن كافي چند نفس پشت سر هم كشيدم. يك دقيقه طول كشيد تا حركت كنم، ‌آن هم فقط سرم، كه به سمت چپ چرخاندم تا مسير نجاتم را ببينم.
نمي دانم چگونه از آن حالت كه فقط از تبر آويزان بودم نجات پيدا كردم و به لبه امني در پشت تخته سنگي در سمت چپم رفتم. ولي چيزي نگذشته بود كه روي دو پايم ايستاده بودم و به ادامه مسير پايين رفتنم نگاه مي كردم. چيزي كه مي دانم اين است كه هيچ وقت به دره نگاه نكردم، ‌در عوض توجهم را فقط به مسيرم، پايين دو تخته سنگ معطوف كردم. بعد از رسيدن به اولين تخته سنگ، ‌يخ بيشتري زير برف پهنه 25 متري پيدا كردم. با نااميدي لبه دروني صخره را با دست راستم و تبر را در دست چپم گرفتم و همان طور كه پايين مي رفتم، ‌با آن براي لبه جلويي چكمه ام در امتداد يخ جاي پا درست مي كردم. در 10 دقيقه از آخرين مانع، هم استرچ، ‌هم گذشتم و به مسيري كه از آن صعود كرده بودم و سرانجام به شكافي كه كيفم در آن قرار داشت رسيدم. بدون معطلي چنگك ها را از كفشم درآوردم و به چكمه ام وصل كردم و دوباره از تخته سنگ عبور كردم. بالاخره براي پايين رفتن مجهز شده بودم و به سمت نقطه اي كه اسكات در آنجا منتظرم بود پايين رفتم.
با گذشتن از دو مسير سخت و سه مسير طولاني، ‌كه شامل اسكي كردن در منطقه شمال شرقي كوه اسنومس و يك كوه 14 هزار متري در الك مي شد، ‌براي بزرگ ترين چالش پروژه ام، ‌يعني صعود انفرادي به قله كپيتول، ‌احساس آمادگي مي كردم. با توجه به تجربه شخصي ام، ‌كپيتول طولاني ترين مسير صعود را بين كوه هاي 14 هزار متري دارد. به اندازه لانگ و پيرمد روي هم پيچيده است و به اندازه مارون بلز (كه به بلز مرگ آور هم معروف است)خطرناك است. اما من مسير را مي شناختم، ‌شرايط برفي را مي دانستم و در بهترين حالت بدني بودم. اين قله به خاطر داشتن نايف ريج، ‌كه يك برآمدگي صد ياردي است، ‌در ارتفاع 13500 فوتي كه 1500 فوت به سمت شرق شيب دارد و شيارهاي عمودي دارد كه بالاي حوضه آبگير پيرليك و 2500 فوت زير قسمت غربي درياچه كپيتول به اتمام مي رسد، معروف است. در حالي كه نايف ريج به خاطر شرايط سخت طبيعي اش معروف است، صعب العبورترين منطقه كوه بعد از برآمدگي و در هرم بالايي قله است.
در هفتم فوريه 2003، ‌در حالي كه دما زير صفر درجه بود، در كمپم در اطراف درياچه يخ زده مان بيدار شدم. چون هوا موقع صعود بسيار سرد بود، ‌تجهيزات مخصوص آلپم را پوشيدم، ‌ولي شيب به قدري زياد شد كه اسكي هايم ديگر قادر نبودند به سراشيبي بچسبند. هنوز زير 13 هزار فوت بودم كه اسكي هايم را در آوردم و در كوله پشتي ام گذاشتم و روي برف سنگيني كه روي سراشيبي 40 درجه قرار داشت با ايجاد شيارهاي شش و حتي هشت فوتي به سمت قله فرعي 13600 فوتي كه در آن منطقه به كي -2 هم معروف است پيش رفتم. در كي- 2 اسكي ام را با اين اميد كه بعداً در مسير برفي طولاني به سمت پايين از آن استفاده كنم كنار گذاشتم و از نايف ريج با چكمه هاي راندونه مجهز به چنگك عبور كردم. در وسط راه به قسمتي سخت از برآمدگي پرشيب رسيدم كه سمت چپ آن را يخ هاي معلق پوشانده بود. چون باد بيشتر از سمت غرب مي وزيد، ‌برف از سمت شرق با برآمدگي به صورت يك لبه جلو آمده و سفت شده بود.
دوپايم را در دو طرف نوك برآمدگي گذاشته بودم تا از آن عبور كنم، اما در قسمتي كه يخ هاي معلق وجود داشتند،، ‌بايد از مهارتم هم استفاده مي كردم و با كمك تبر يخ نوردي ام حركت مي كردم مبادا سربخورم و سقوط كنم. در حالي كه بااطمينان خاطر در برآمدگي كه مثل چاقو تيز بود در حال نشسته به جلو مي رفتم، ‌زير پاي چپم يخ هاي معلق مرتب كنده شده و مي افتادند و در سكوتي مرگ آور ناپديد مي شدند. هر تكه يخي كه مي افتاد، ‌به پايم شوكي وارد مي شد. حس بي وزني كه به من دست داده بود هم وضعيت را وحشتناك تر مي كرد، ‌چون بدون اين كه ببينم مي دانستم كه آن قطعه هاي يخ دارند از زير پاي چپ من مي افتند و بي صدا سقوط مي كنند. به نحوه قرار دادن چكمه چنگك دارم در شكاف مناسبي در قسمت غربي برآمدگي تمركز كردم و بدنم را شش اينچ يا يك فوت ديگر به جلو كشيدم. چيزي نگذشته بود كه از نايف ريج عبور كرده بودم.
مشعوف از اين كه از آن گذرگاه وحشتناك عبور كرده بودم، دوربين ديجيتالم را از ژاكتم درآوردم و يك عكس از خودم گرفتم. آن خنده بزرگ روي لبم گوياي همه چيز بود.
500 فوت آخر را با كندن برف بالا رفتم. ساعت 12:45 كپيتول پيك را فتح كردم و به يك آرزوي پنج ساله دست يافتم. تمام پروژه ام فقط مقدمه اي بود براي روزي كه با سلامتي به بالاي اين كوه رسيدم؛ چهل و سومين كوه 14 هزار فوتي كه در زمستان فتح كردم. اين دشوارترين قسمت پروژه ام بود. با يك عبور ديگر از نايف ريج كه بايستي هنگام پايين آمدن انجام مي دادم، بعد از گرفتن فيلم و چند عكس پيروزمندانه از قله، حركت كردم و پيش اسكي هايم در بالاي كي -2 برگشتم. در حالي كه روزها طولاني تر مي شدند، ‌من به درون سايه بسيار سرد كوه هاي بايي فرو رفتم و مجبور بودم مرتب دستكش هايم را در بياورم تا آنها را از يخ پاك كنم. حركت كردن و دست و پا زدن در برف هنگام صعود باعث شده بود كه دستكشم پر از برف شود كه آن هم با سرد شدن هوا در بعدازظهر به سرعت به يخ تبديل مي شد.

روز سوم
 

«اين همه پشه از كجا اومدن؟» من به دوتاشان خدمت كردم و وقتي روي ساعدم نشستند، ‌روحشان را به كائنات بازگرداندم. تا نيم ساعت پيش در تمام روز حتي يك حشره هم نديده بودم، ‌اما حالا نيم دوجين خون آشام دور سرم وزوز مي كنند. من يك به يك اعدامشان كردم تا آن كه به كلي نابود شدند. به نحوي عجيب به نظرم مي رسيد كه مي توانم پشه هاي له شده را بخورم. اين از آن فكرهاي غيرضروري و احمقانه است: حشرات احتمالاً ‌نمي توانند به من آسيبي بزنند و از اين گذشته من هنوز مقدار زيادي از دو تكه كيكم را دارم. كيكي كه 500 كالري دارد و بسيار اشتها آورتر از حشرات مرده است.
اين آينده سياه و سفيد من است، ‌مثل يك عكس اشعه ايكس، ‌كه در مقابل نور گرفته باشند. شرايط علاج ناپذيري دارم. بدون برطرف كردن نيازهاي بدنم مي توانم انتظار داشته باشم كه شايد يك روز و نيم ديگر زندگي كنم. يا دو روز، ‌اما چه اهميتي دارد. هيچ تمهيدي مرا براي اين اضطراب شكنجه كننده مرگ تدريجي آماده نكرده بود، مرگي كه فردا در اثر بي آبي فرا مي رسد يا روز بعد از آن در اثر ايست قلبي. به اين فكر مي كردم كه امشب چه اتفاقي خواهد افتاد.
من بطري زغالي رنگ نالجينم را برداشتم و محتويات ارزشمند آن را تكان دادم. براي روز آخر داشتم حدود هر سه ساعت دو اونس مي نوشيدم. نياز دارم كه بيشتر دوام بياورد. ساعت از شش بعدازظهر گذشته اما از زماني كه در ساعت سه و ربع دوربين ويديو را كنار گذاشتم آبي ننوشيده ام. بايد اين بار از نوشيدن صرف نظر كنم و براي بعد ذخيره اش كنم. راستش را بخواهيد خيلي درباره آب فكر مي كنم، ‌اما شايد اين مرحله بي آبي مثل آن بخش از بي غذايي باشد كه فكر مي كردم اگر به زودي غذا نخورم خواهم مرد، ‌اما بعد از يك نيمروز ديگر خيالات خوردن غذا رهايم كردند و گرسنگي ام فرو نشست. فكر مي كنم تشنگي هم اين طور است. شرط مي بندم اين تازه شروعش است. بهتر است روي نقشه ام تمركز كنم. بطري نالجينم را زير تكه سنگ روي شن ها مي گذارم و غروب پيش رو را تصور مي كنم. ساعت 9، هوا تاريك و قيرگون مي شود و پس از آن 9 ساعت تاريكي خواهد بود. مي دانم كه تنها 9 ساعت است، اما وقتي گرماي دروني توليد نمي كنم، به اندازه يك زمستان قطبي طولاني مي شود. من ساعت 9 آب مي نوشم و بعد نيمه شب، ‌سه و شش صبح نسبت به ديشب آب كمتري مي نوشم و اين باعث مي شود كه براي فردا آب بيشتري ذخيره كنم. به اين جرعه نياز دارم تا بقيه كيكم را بخورم.
به اين سوال فكر مي كنم كه چطور گرم بمانم. هوا سردتر از ديروز همين موقع به نظر مي رسد چندتوده ابر بيشتر از ديروز در هوا ديده مي شوند كه دما را پايين نگه مي دارند. اما حالا ابرها رفته اند و هيچ چيزي نيست كه مرا بپوشاند.
كوله پشتي ام را بر مي دارم و از داخل آن كيف كوچك پارچه اي را كه دوربينم را در آن نگه مي داشتم، ‌بيرون مي كشم. در حالي كه سر باز كيف را در دهان گرفته ام، ‌چاقويم را با دست چپ بر مي دارم و با احتياط به انتهاي دوخته شده كيف ضربه مي زنم. مواد سبك وزن زود پاره مي شوند. دستم را در آستر پارچه اي كيف فرو كرده، آن را جدا مي كنم و تقريباً 20 دقيقه طول مي كشد كه آن را دور هر پايم بپيچم.
با وجود اين پارچه هايي كه به پاهايم بسته بودند و به نظرم شبيه دو مار پيتون بزرگ بودند كه پاهايم را بلعيده بودند، ‌مي توانستم به صخره اي كه در مقابل ساق هايم امتداد مي يافت تكيه دهم. چيزي كه باعث هراسم مي شد، ‌اين بود كه اگر سعي مي كردم خلاف جهت تكه سنگ روي ساعدم حركت كنم، ‌با صورت به زمين مي خوردم. اگر اين گونه زمين مي خوردم، ‌بهترين حالت اين بود كه با يك شكستگي روبه رو شوم. اما آيا اين آزارم مي داد يا نگران برخورد سرم با زمين بودم؟ خيلي سريع اتفاق مي افتاد، ‌اما به كندي تصورش از پيش چشمانم رد مي شد. واقعاً‌ چقدر زمان داشتم تا عكس العمل نشان دهم؟ چيزهاي زيادي بود كه در اين چند ثانيه بايد بررسي مي شد. چرا اين كار را مي كردم؟ شايد فكر مي كردم همان گونه كه يك قلوه سنگ هم اندازه آن را پيش اين در كرستون نيدل از سرم دور كردم، ‌مي توانم اين را نيز از سرم دور كنم.
چيزي در قلبم به من مي گفت ديگر زمان آن رسيده كه دعا كني. قبلاً‌ اين كار را نكرده بودم، ‌اما الان آماده بودم. دست چپم را تقريباً مشت كردم و بر تكه سنگ گذاشتم، چشمانم را بستم و پيشاني ام را به سمت دستم پايين آوردم.
«خدايا به درگاه تو دعا مي كنم تا هدايتم كني، من اينجا در تنگه بلوجان گرفتار شده ام و تو اين را مي داني. نمي دانم چي كار كنم. هر چيزي را كه به ذهنم رسيد امتحان كرده ام. نيازمند ايده هاي جديدم؛ اگر بايد چيز جديدي را امتحان كنم مثلاً‌بالا كشيدن قلوه سنگ يا بريدن دستم، ‌لطفاً‌ نشانه اي به من بده. »لحظه اي صبر كردم و در حالي كه هنوز سرم رو به پايين بود، ‌به آرامي سرم را به عقب گرداندم تا به شب عريان نگاهي بيندازم و در آن به دنبال نشانه اي بگردم. با انتظاري كه در ديدن سرنخي تصويري براي هدايت شدن به خارج از اين تنگنا داشتم، ‌خود را شگفت زده مي ديدم. ديواره صخره ها را به دقت بررسي مي كردم و به دنبال خطوط تصويري ماوراء الطبيعي بودم. البته چيزي آنجا نبود. نه مشاوه فرازميني اي، ‌نه پاسخي الهي در قالب شن و سنگ. چه چيزي خواسته بودم؟ كه جا به جايي ابرها زمان و روز رسيدن كمك را به من بگويد؟ يك نقش تصويري كه مردي را با يك چاقو نشان دهد؟ در يك تلاش خسته كننده و گنگ براي مخفي كردن نااميدي ام دوباره دعايم را شروع كردم. خوشحالم كه هنوز در تلاش براي سرگرم كردن خود هستم. فكر كردم كه شايد اين يك درس يا آزمون است. شايد به محض آن كه درس را بياموزم، ‌خلاص مي شوم. آيا اين گونه است؟چه چيزي بايد از اينجا بياموزم؟ مي دانم كه اينجا در انتظار روشنگري گرفتار نشده ام. اينجا گرفتار شده ام، چرا كه يك قلوه سنگ بزرگ روي دستم است، ‌چقدر بزرگ است؟ فرقي نمي كند. سنگين تر از من است. اين يك طلوع آفتاب بي رنگ و روست. ابرها در شب خوب اند، ‌چرا كه جلوي از دست دادن گرما را كه باعث مي شود زمين خيلي سردتر از هوا باشد مي گيرند. اما ابرها در طول روز چندان خواستني نيستند و هميشه اين احتمال وجود دارد كه اگر ببارند دره دچار سيل شده و همه چيز تمام شود. اكنون نااميدي كاملاً‌ بر من فائق آمده. پس ازآن كه به ناكارآمدي تلاش هاي بيشتر براي رهايي در روز گذشته گردن نهادم و به اين نتيجه رسيدم كه منتظر كمك بمانم، دوباره اميدوار شدن و از دست دادن آن مرا كاملاً‌ افسرده و مأيوس كرده.
هنوز قطع دستم گزينه اي نبود كه به آن عمل كنم. ديروز حتي سعي نكردم كه قطعش كنم، كمي مكث كردم، ‌آيا اين به خاطر آن بود كه من آمادگي اش را نداشتم يا آن كه مي ترسيدم پايان بدي داشته باشد؟ به ياد مي آورم كه چگونه نماي تيغ آهني در مقابل مچم برايم تنفرآميز بود و دلم را آشوب مي كرد. فرار از اين دره روي دو پا و طي كردن مسير تنگ دره و سپس پياده روي هشت مايلي پس از يك قطع دست كاملاً‌ دلخراش، ‌نيازمند يك شريان بند در سطح بين المللي بود.
در حدود ساعت 3:35 بعدازظهر دوشنبه، ‌من براي بار دوم ادرار كردم. با شگفتي از خودم پرسيدم: «چطور ممكنه»
با وجود اين كه مطمئن هستم آب بدنم را كاملاً ‌از دست داده ام، اما اين دومين بار است كه امروز ادرار مي كنم. چه اتفاقي دارد مي افتد؟
با خودم گفتم: «ذخيره ش كن آرون. توي قمقمه ت ادرار كن. بعداً‌ لازمت مي شه. »
و من هم اطاعت كردم.
آفتاب، از فراز ابرها بر صحراي يوتا گسترده شده بود. از انتهاي شكافي كه در آن بودم فكر مي كردم غروب خوبي پيش رو خواهد بود. اميدوار بودم ابرها در آسمان بمانند و به نگه داري گرما در شب كمك كنند. اوايل عصر دوشنبه است؛57 ساعت است كه بيدارم و 50 ساعت است كه گرفتار شده ام. احساس مي كنم مانند شخصيت منفي دكتر شيطان، ‌نقشه هايم دوباره با شكست مواجه شده اند، ‌دستانم را در هوا مشت كرده ام و فرياد مي زنم«آستين پاورز چرا تنهام نمي ذاري؟ چرا شكنجه م مي كني؟»
با وجود يك ساعت و نيم حركت اصلاً‌ به نظر نمي آمد تلاشي در جهت جابه جا شدن به سمت ديگر شكاف كرده باشم. چيزي ايراد داشت. پس از 10، 12 يا 15 بار كه الگوي تقلا كردن، چرت زدن، ‌بيدار شدن، ‌تكان خوردن، فيلم برداري كردن و باز تقلا كردن... را تكرار كردم، ‌كشش وهم آلود ديوانه واري اين ايده را به ذهنم رساند كه هر بار كه به خواب مي روم، ‌وضعيتم نسبت به شكاف و كوه به حالت اول باز مي گردد. گويي بدنم به طرز اعجاب آوري به بالاي كوه منتقل مي شد و صحنه تكراري سقوطم بارها و بارها تكرار مي گشت. باز هم اين پنج حلقه تكرار شونده به سراغم آمدند، ‌مطمئنم در زمان اسير شده ام، مثل بيل موري در بعد از ظهر سگي. يكي داشت اين كار را با من مي كرد. متقاعد شده ام كه ترزا طلسمم كرده است. در مقابل او بي دفاع بودم، ‌بيدار ماندن تنها راهي بود كه مي توانستم كنترلش را برخودم از بين ببرم. دليلش مهم نبود، ‌اما نمي توانستم جلوي خودم را بگيرم، ‌به محض اين كه فكر او از سرم بيرون مي رفت، به خواب مي رفتم. اين بدبيني توهم آور آن قدر قوي بود كه هرگز به اين فكر نيفتادم كه به ساعتم نگاهي كنم يا با ترزا صحبت كنم تا متغيرهايي به مسئله بيفزايم يا حتي آرام و با سرعت او قدم بردارم و فرصتي براي نخوابيدن بيابم. آن چه به ذهنم رسيد، به خاطر سپردن سنگ هايي بود كه بر آن قدم مي زدم، ‌اگر مي توانستم اثبات كنم كه روي آن سنگ ها راه نرفته ام، ‌به مدركي غيرقابل انكار دست يافته بودم كه تمام اينها در ذهن من اتفاق مي افتند. اما به مشكلي ديگر برخوردم: نمي توانستم صخره ها، ‌حتي آنهايي را كه بر آنها استراحت كرده بودم به ياد بياورم. دوباره شب شده بود و اين از افزايش عادي بادها در بالاي شكاف دره و حمله دوباره پشه ها قابل درك بود. در شگفت بودم كه چگونه نزديك تاريكي اين قدر فعال مي شوند و با صداي بلند گفتم:« اين پشه ها از كدوم گوري ميان؟» جايي در اين دره بايد آب راكدي باشد. اگر از اينجا خلاص شوم، ‌خيلي برايم مهم خواهد بود، ‌چرا كه نزديك ترين منبع آب در چهار مايل پيش روست. تاريكي، سرما، ستارگان، فضا و لرزيدن؛ ‌به الگوي جا به جايي و استراحتي رسيدم كه ديروز كمكم كرد تا خستگي دركنم، اما در هر بار تنها مي توانم 10 دقيقه بي حركت بمانم.

روز چهارم
 

نيمه شب است، اكنون ديگر سه شنبه 29 آوريل است، ‌پس از ساعت ها بحث و جدل با خودم حاضر شدم اندكي از ادرارم را بنوشم؛ هنوز نصف ليوان از آب سالم و تازه برايم مانده، اما مي خواهم بدانم كه ادرار چه مزه اي مي دهد و آيا مي توانم آن را بنوشم يا نه. تقريباً دو جرعه از ادرار خودم را سر كشيدم و بلافاصله آن را پايين دادم؛ ‌هواي شبانگاه دماي آن را از 98 درجه به حدود 60 درجه فارنهايت نزول داده بود. به نحو مشمئزكننده اي بدبو، ‌بيش از حد شور و به تلخي نزديك بود. صورتم در هم گره خورد، اما به نحو اعجاب آوري آن قدرها كه فكر مي كردم بد نبود و بالا نياوردمش. حالا در منجلاب عميق تري فرو رفته بودم. چرخه هاي بيشتري تكرار مي شوند، ساعت پنج صبح سه شنبه است، ‌60 ساعت گذشته. وقت نوشيدن آب رسيده است. در اين موقعيت آب جلوه اي مقدس يافته. بطري آب را بين پاهايم گرفتم، ‌درش را باز و شروع به نوشيدن كردم.
اما ناگهان بطري در دست هايم لغزيد و مقداري آب بر زمين ريخت. شديداً‌ خودم را توبيخ كردم كه چرا نتوانستم از هدر رفتن آن جلوگيري كنم. در اين بيابان آب حكم زمان را دارد. با اين مقدار كه هدر رفت چند ساعت را از دست دادم؟ شايد شش يا 10 ساعت! شايد يك نصف روز! اين اشتباه همچون قطاري با روحيه ام برخورد كرد و ديوارهاي نظم و دقتي كه مرا از نااميدي باز مي داشتند فرو ريخت. گذشته از اين افكار، ‌از دست دادن نيمي از ذخيره آبم باعث شد متوجه شوم تا چه حد از لحاظ رواني به آن وابسته ام. اگر احساسي به قضيه نگاه كنيم، ‌حتي اگر مقدار كمي آب از دست داده بودم، حس مي كردم نيمي از عمرم را باخته ام.
الان نزديك به 70 ساعت است كه به اينجا آمده ام و در اين مدت سه ليتر آب و چند جرعه ادرار نوشيده ام. چندان نگران غذا نيستم، ‌با آن كه توان انجام كاري برايم نمانده است. حتي ديگر نمي توانم به اين تكه سنگ ضربه بزنم.. . سعي كردم اين كار را بكنم، اما ديگر نه انرژي برايم مانده و نه شهامت ضربه زدن.
به جراحتم كه نگاه مي كردم، ‌نفس كشيدن برايم سخت مي شد. يك زخم يك اينچي در دستم داشتم كه نيم اينچ عمق داشت. از وقتي سنگ روي دستم افتاده بود، ‌اين شريان بند لعنتي را به دستم بسته بودم، ‌حالا ديگر تمام دستم درد مي كرد و من تصميم گرفتم تا آن را باز كنم‌؛ وقتي شريان بند را به كناري گذاشتم، ‌هيچ افزايشي در خون ريزي جراحت دستم ديده نمي شد، ‌حتي احساس مي كردم كه شريان بند هيچ كاري انجام نمي داده است. احتمالاً‌ فشار تكه سنگ بر دستم باعث شده بود حركت خون در سرخرگ هايم به كندي صورت بگيرد و شايد به اين دليل نوك دستم به شدت سرد بود. تصميم گرفتم اقدام به يك جراحي كوچك كنم، شروع به فيلم برداري از روند جراحي ام كردم، ‌پوست و بافت چربي و تعدادي ماهيچه را بريدم و فكر مي كنم تاندونم را هم قطع كردم، اما مطمئن نيستم، خيلي عجيب بود كه خون ريزي بسيار كمتر از آن چيزي بود كه انتظار داشتم. فيلم برداري را متوقف كردم، ‌حالا افسرده تر و مأيوس تر از هميشه بودم. در حالي كه يك زخم باز داشتم؛‌ به تمام چيزهايي كه براي كشتنم صف كشيده بودند، ‌مثل بي آبي، يخ زدگي، سيلي برق آسا يا امراض ناشي از دست خرد شده ام، ‌يك چيز ديگر نيز اضافه كرده بودم؛ عفونتي كه هم اكنون داشت جراحت دستم را فرا مي گرفت.
در حدود ساعت يك ونيم بعدازظهر تصميم گرفتم يك بار ديگر دعا كنم؛ اين بار اما مي دانستم بايد چه كنم. اينجا تقريباً همان موجود قبلي در دوراهي مرگ و رهايي براي نجات يافتن مانده، پس به جاي آن كه براي هدايت و يك يك نشانه دعا كنم، ‌طلب صبر كردم! « خدايا من آرون هستم و يك بار ديگر به كمكت نيازمندم، ‌اوضاع دارد بدتر مي شود و آب و غذايم تمام شده است. مي دانم به زودي خواهم مرد، ‌اما مي خواهم مرگم طبيعي باشد. تصميم گرفته ام كه بدون توجه به هر آن چه پيش خواهد آمد اقدامي در جهت كشتن خود نكنم. به نظرم مي توانم اين كار را انجام دهم، ‌اما دوست ندارم اين طور شود. اين گونه كه پيش مي رود، فكر نمي كنم يك روز ديگر دوام بياورم، ‌تا الان سه روز شده و گمان نمي كنم ظهر چهارشنبه را ببينم. اما خدايا به من اين استقامت را بده تا كاري عليه جان خودم انجام ندهم. »
سومين 24 ساعت نيز به پايان رسيده است. هيچ آبي براي ذخيره كردن نمانده و هيچ آزمايشي براي رهايي، ناكامل رها نشده است. در حدود سه بعداز ظهر، ‌بدون هيچ انتخابي، ‌ادامه وجودم به اين بستگي داشت كه به بهترين نحو از سلامت رواني و جسماني ام مراقبت كنم. بدون خواب، ‌تحريكات بيروني به سختي واقعي به نظر مي رسند و بعضي از اتفاقات واقعاً ‌توهم هستند. از زماني كه راز لانه موش هاي كانگورو را كشف كردم، ‌صداهايي را دوبار شنيده ام، ‌اما آن صداها واقعي نبودند، تنها توهماتي بودند كه ذهن من ساخته بود تا خلأ صوتي شكاف دره را پر كند. تنها خط و رشته ظريفي تفكرات هوشيارانه مرا با عقل قابل اعتمادم پيوند مي داد. آگاه بودم كه چيزي خواهد گذشت و مرا به تصميمي پرمخاطره و عجولانه هدايت خواهد كرد. زمان با شتاب مي گذشت و من خاطراتم را مرور مي كردم. چندين بار به اين خاطرات بازگشتم و در ذهن خود آنها را مشاهده كردم. مي دانم كه دوستي بسيار صميمي را از نوار ويديو حذف كرده ام، ‌اما اينك زمان آن است كه بار ديگر دست به ساخت فيلم بزنم.
نفس هاي سخت و محتضرانه من در فضاي شكاف شنيده مي شد. تلاش كردم پيش از آن كه اقدام به انجام كاري كنم، آن را آرامش ببخشم، اما اين نفس ها مرا واداشتند تا با هر چند لغت درنگي كنم. خستگي برماهيچه هاي گردنم فائق آمده بود و من مي بايست سرم را با دست چپم نگه مي داشتم، آن چنان كه پيشتر اين كار را كرده بودم.
حدود 40 دقيقه بعد پيش از آن كه ساعت چهار شود، آخرين تكه كيكم را از محفظه پلاستيك اش در آوردم. آرد سفيد و كم رنگ كيك در اطراف لبه هاي لوبيايي شكل نرمش خشك شده بود و رطوبتي نداشت. آن گازي كه در ظهر به كيك زده بودم، ‌باعث شده بود كه آخرين قطرات مايع بدنم جذب كيك شود. براي بار ديگر با خودم درباره مزاياي عمل بعدي ام به تفكر نشستم، ‌آيا اين تكه آخر كيك بيش از آن كه موجب زنده ماندن من شود، ‌مرا دچار خشكي بيش از حد خواهد كرد؟ نمي دانم! تنها مي دانم كه گرسنه ام. ابتداي خطوط نوشته شده بر پوشش پلاستيكي مي گويد كه با خوردن اين كيك من كلاً‌ 500 كالري در طي 72 ساعت گذشته جذب كرده ام و به گمانم حدود 50 كالري در اين گاز آخر جذب خواهم كرد. هنگامي كه فعال هستم، دو برابر مقدار غذاي پيشنهادي روزانه مي خورم؛ يعني در حدود چهار يا پنج هزار كالري در روز. به خاطر آن كه از شنبه تا حالا هيچ غذاي مفيدي نخورده ام. بدنم براي جبران كمبود غذا از خودش مايه گذاشته است. از آنجايي كه چيز زيادي براي خوردن باقي نمانده، ‌اهميتي ندارد كه آن كيك را بخورم يا نه، اما خوردن آن موجب مي شود كه در دلم چيزي قرار بگيرد.

نخستين نشانه هاي نجات
 

dum spiro ,spero
اين عبارت قسمتي از شعار رسمي ايالت كاروليناي جنوبي است. معناي تحت اللفظي آن، «تا زماني كه نفس مي كشم، ‌به زندگي اميد دارم» است. اگر كمي كلي تر بگوييم، ‌تا زماني كه زندگي هست، اميد هم هست.
بعد از ظهر روز شنبه، كريستي و مگان پس از جدا شدن از من، به بالاي شاخه غربي تنگه بلوجان صعود كردند و براي صرف ناهار آنجا توقف كردند. پس از نيم ساعت استراحت كردن و گپ زدن، ‌به سمت بالاي رودخانه حركت كردند. در كمتر از يك ساعت، در پايين يك صخره 15 فوتي كه كف تنگه بالا زده بود، ‌به بن بست رسيدند. خيلي گيج شده بودند و نمي توانستند از روي نقشه راهشان را پيدا كنند. كمي به عقب برگشتند. سپس به بالاي تنگه رفتند و سعي كردند از كنار آن عبور كنند و خودشان را به پايين صخره برسانند. يك ساعت طول كشيد تا توانستند راهي پيدا كنند كه از سمت راست تنگه از كنار آن صخره بگذرند.
كريستي در حاليكه به دو شاخه به هم پيوسته تنگه اشاره مي كند مي گويد:«ظاهراً اگه بخوايم از تنگه اي كه سمت راستمونه خارج بشيم، ‌بايد از سمت راست بالا بريم. اما فكر نمي كنم كه اين مسير درست باشه. علاوه بر اين، عبور از اون برآمدگي و رفتن به تنگه سمت چپ، كار درستي به نظر نمي رسه. »
ـ آره. منم حاضر نيستم از اين كلاهك بالا برم. اما چطوري بريم بالاي تنگه سمت راست؟
تخته سنگي كه مقابل مگان قرار داشت، ‌شيب خيلي تندي داشت و لبه آن نيز به صورت منحني به عقب برگشته بود. مگان كتاب راهنما را باز كرد و درآن تنگه بلوجان را پيدا كرد.
ـ خب، اينجا رو نگاه كن. اين طور كه كتاب نشون مي ده، بايد از سمت راست (غرب)كمي به جلو حركت كنيم و بعد مسيري رو پيدا كنيم كه بتونيم از دو صخره عميقي كه تو مسيرمونه پايين بريم. حالا مطمئني كه اين طرف، شرقه؟
ـ فكر نمي كنم كه هيچ كدوم از اين دو طرف، ‌شرق باشه. شرق پايين تنگه اس، همون جايي كه كوه نوردي رو شروع كرديم. ما داريم از شاخه غربي بالا مي رويم، ‌پس داريم به سمت غرب حركت مي كنيم.
ـ اما من متوجه نمي شم، پس شرق كدوم طرفه؟ بايد يه بار ديگر نقشه رو ببينم.
ـ بيا، نگاه كن.
مگان نقشه را به كريستي داد و مطالب كتاب راهنما را چندين بار بررسي كرد. كاشكي آرون اينجا بود. اون خيلي زود مي تونست راه رو پيدا كنه.
آهي كشيد و دوباره مشغول پيدا كردن راه شد.
ـ خب، دوچرخه رو گذاشتيم اينجا، ‌بالاي شاخه غربي. و الان اينجا هستيم.. . يا يه جايي همين دور و بر. ما هنوز به فاضلاب اصلي نرسيديم.
ـ درسته، ‌ما بايد بريم سمت چپ. پس چرا نقشه راست رو نشون مي ده؟ يك دفعه مگان گفت: «واي.. . خداي.. . من، ما چقدر احمقيم، كريستي! به طرف پايين كه حركت كنيم، تنگه سمت راست ما قرار مي گيره. اما ما داريم بالا مي ريم. اين جاده باريك سمت چپ ما قرار داره. »به سمت چپ اشاره كرد و گفت: «بايد يه جايي اون بالا ها باشه. »
ـ واي داري شوخي مي كني. خيلي مسخره اس. ما چطور اين جاده رونديديم؟
كريستي از اين كه چنين اشتباه ناشيانه اي كرده بودند، خيلي احساس حقارت مي كرد. (آنها نقشه را وارونه گرفته بودند. )
چند لحظه بعد مگان يك برآمدگي ماسه اي در سمت چپ پيدا كرد كه مانند مسير ويژه ويلچر، ‌به صورت اريب اريب تا بالاي تنگه ادامه داشت. در امتداد اين مسير حركت كردند و به بالاي تنگه رسيدند. سپس به سمت بالاي رودخانه راه افتادند. كم كم رد پايشان در تپه هاي ماسه اي كه مملو از دره هاي كوچك و فاضلاب بود، محو شد. دو ساعت بعد(خيلي ديرتر از ساعت پنج بعد از ظهر) به جاده شني رسيدند كه دوچرخه كريستي را در آنجا به يك درخت كاج بسته بودند. چون كريستي در بازي سنگ -كاغذ- قيچي شكست خورد، ‌مجبور شد دوچرخه را تا گرنري اسپرينگ تريل هد (جايي كه ماشين كريستي را پارك كرده بودند) براند. در طول مسير، ‌كريستي به اين طرف و آن طرف نگاه مي كرد تا دوچرخه قرمز من را ببيند. اگر مي دانست به كجا نگاه كند، ‌حتماً ‌آن را مي ديد. وقتي نصف مسير را طي كردند، ‌دوچرخه من صد يارد پايين تر در سمت چپ آنها قرار داشت و به يك درخت سرو تكيه داده شده بود. وقتي كريستي به گرنري اسپرينگ تريل هد رسيد، دوچرخه را روي سقف ماشينش گذاشت و برگشت تا مگان را سوار كند. كريستي متوجه شد كه آنها در تنگه اين قدر معطل شده بودند كه من تا الان حتماً‌ سر قرار حاضر شده ام، ولي آنها نتوانسته اند به موقع سر قرار برسند.
كريستي روبه روي دوستش در حاشيه جاده خاكي كنار زد، شيشه ماشينش را پايين داد و به شوخي گفت: «برسونمتون!»
در حالي كه در در ماشين استراحت مي كردند، ‌بطري هايشان را پر از آب كردند و تمام آنرا نوشيدند تا آبي كه پس از آن همه كوه نوردي از بدنشان خارج شده بود، ‌به بدنشان برگردد.
مگان از كريستي پرسيد: «موافقي بريم گرنري اسپرينگ تريل هد و منتظر آرون بمونيم؟»
ـ راستش، من فكر مي كنم اون تا الان ديگه رفته باشه.
مگان باور نمي كرد. «محاله. اون هنوز مي خواست 10 مايل ديگه كوه نوردي كنه. امكان نداره به اين زودي كارش تموم شده باشه و اومده باشه سرقرار. »
 
ـ اما من هر چي نگاه كردم، دوچرخه ش رو نديدم. مگه اينجا چقدر جا براي قايم كردن دوچرخه وجود داره؟ فكر مي كنم تا الان رفته باشه. احتمالاً رفته گابلين ولي، تا به موقع به مهموني برسه. »
مگان فكر مي كرد كه كريستي دوچرخه من را نديده است و اين كه من تا يك يا دو ساعت ديگر سرقرار مي رسم.
«شايد آرون بياد سرقرار. بهتر نيست بريم و منتظرش بمونيم؟»
كريستي بيشتر نگران وضعيت بنزين ماشينش بود و اين كه نزديك ترين پمپ بنزين، در 25 مايلي آنها قرار داشت. كمي فكر كرد و گفت: «اگه زيادي با ماشين رانندگي كنم، قبل از اين كه به هنكس ويل برسيم، بنزين ماشينم تموم مي شه. هنوز 30 مايل ديگه بايد بريم. بهتره قبل از اين كه هوا تاريك بشه، ‌بريم بنزين بزنيم و آرون رو تو گابلين ولي ببينيم. »
مگان كه خيلي برايش مهم نبود كه چه كار كنند، پيشنهاد كريستي را قبول كرد. آنها ابتدا براي بنزين زدن به هنكس ويل رفتند و سپس در يك رستوران كوچك بين راهي توقف كردند و همبرگر و شيركاكائو خوردند.
يك ساعت بعد(تقريباً زماني كه در برد ولي در كوره راه هاي بياباني دره گابلين، گشت و گذار مي كردند)، ‌كريستي و مگان از اتوبان خارج شدند و وارد استيت پارك شدند. آنها دنبال محل برگزاري مهماني مي گشتند كه تابلوي بزرگي را ديدند كه نشان مي داد آن پارك ديگر جاي چادر زدن ندارد. كريستي ماشين را يك كنار پارك كرد تا تصميم بگيرند چه كار كنند.
مگان گفت:« بريم داخل پارك و محل برگزاري مهموني رو پيدا كنيم؟» مگان خنديد و گفت:« نمي دونم، خيلي جالبه. امروز همه چيز غير قطعي بود. صبر كنيم آرون بياد يا بريم بنزين بزنيم؟از اين مسير بريم يا از اون مسير ؟»
«آره خوش مي گذره ولي من خسته شدم. »
ـ منم همينطور.
كريستي كمي فكر كرد و گفت:«ولي خوش مي گذره. »
مگان گفت:«مي دوني چه اتفاقي مي افته؟ ما به اونجا مي ريم و مي بينيم كه همه شادن. ما هم به همراه اونها شاد مي شيم. بعد از مدتي هوا تاريک مي شه و در پارك جاي سوزن انداختنم نيست. بنابراين مجبور مي شيم بريم تو بيابون جاي ديگه اي براي چادر زدن پيدا كنيم. »
كريستي و مگان فكر مي كردند من روز بعدي به تنگه اسب هاي وحشي كوچك مي روم، به همين دليل، ‌دور زدند و به سمت دره اسب هاي وحشي كوچك حركت كردند. جاده آسفالت كه تمام شد، ‌كنار يك جاده فرعي ماشينشان را پارك كردند و آن شب را آنجا در چادر ماندند. صبح روز يك شنبه، ‌وسايلشان را جمع كرده و راه افتادند. ماشينشان را در پاركينگ تنگه اسب هاي وحشي كوچك، كنار يك تويوتا تاكوما، ‌پارك كردند. كريستي كه زودتر ماشين را ديد پرسيد:«مگان، يادت مياد ماشين آرون چي بود؟»
مگان كه هنوز هم از كوه نوردي روز قبل در تنگه بلوجان خسته بود، ‌گفت: «نه. فكر نمي كنم حرفي از اسم ماشينش زده باشه. »
ـ اين تويوتا بايد مال خودش باشه. يه دوچرخه و وسايل اسكي توشه. پلاكش هم مال كولورادوست. شرط مي بندم ماشين خودشه.
ـ احتمالاً‌ الان تو تنگه اس.
ـ آره، الان ساعت يازده و نيمه. تا الان بايد به تنگه رسيده باشه. ممكنه ديگه اون رو نبينم. بهتره يه يادداشت به همراه اي ميلمون روي شيشه جلوي ماشينش بذاريم.
ـ شايد اين ماشين اون نباشه.
مگان عادت داشت اي ميلش را به افرادي كه هنگام كوه نوردي با آنها آشنا مي شد بدهد و از طريق آن، با آنها براي سفرهاي بعدي قرار مي گذشت يا آنها را به ماوب دعوت مي كرد. از اين كه ديروز اي ميلش را به من نداده بود خيلي متعجب بود.
ـ خب، اگه ماشين اون باشه، ‌اي ميل ما به دستش مي رسه. اگرم ماشين واسه كس ديگه اي باشه، كاغذ رو مي ندازه دور.
ـ اگه اونجا باشه، ‌هر موقع برگرده، ‌هنگام پايين اومدن از تنگه، ‌مي توانيم اون رو ببينيم.
ـ باشه، ‌بهتر نيست قبل از اينكه بريم منتظر آرون بشيم، ناهارمون رو بخوريم؟
كريستي كه آماده كوه نوردي و صخره نوردي بود، گفت:«من هنوز خيلي گرسنه نشدم. »
هنگامي كه در حال پياده روي بودند، مگان هنوز احتمال ديدن من را در تنگه اسب وحشي كوچك بررسي مي كرد.
«فكر نمي كني تا الان رفته باشه؟»
كريستي كمي فكر كرد و گفت:«به نظر من، يا صبح خيلي زود بيدار شده و تا الان ديگه پياده رويش تو اين كوه تموم شده يا اين كه اين قدر كوه نورديش طولاني شده كه از پياده روي صرف نظر كرده. »
ـ چرا ما شماره تلفنش رو نگرفتيم؟
ـ ما فقط مي خواستيم يه بار ديگه اون رو ببينيم، همين.
ـ آره، اما خيلي عجيبه. تو اين جور مواقع، ‌من معمولاً ‌شماره تلفن يا ايميلم رو مي دادم، ‌ولي ديروز ما اين كارو نكرديم. آرون آدم خوبي بود. خيلي خوب شد كه ما اون رو تو تنگه ديديم. اون همراهمون اومد و باهامون پياده روي كرد. اصلاً‌ از اون آدم هايي نبود كه ما رو قال بذاره. آن روز صبح، آنها در شيارها و حفره هاي باريك كوه اسب كوچك وحشي به كاوش پرداختند و خيلي به آنها خوش گذشت. پس از اين كه پياده روي شان تمام شد، ‌از همان مسيري كه آمده بودند برگشتند و به همان نقطه شروعشان در پاركينگ رسيدند. يك شنبه بعد ازظهر، وسايلشان را در ماشين كريستي (كه شاسي بلند و سفيد رنگ بود) گذاشتند و از جاده گرين ريور به سمت ماوب حركت كردند. مگان هنوز متعجب بود كه چه اتفاقي براي من افتاده است، ولي هيچ كدامشان فكر نمي كردند كه اتفاق عجيبي براي من رخ داده باشد. خب دلايل زيادي وجود داشت. اين كه ممكن بود ديگر هيچ وقت من را نبينند برايشان اهميتي نداشت. آنها درباره اتفاقات جالبي كه در آخر هفته برايشان افتاده بود صحبت مي كردند و اين كه چقدر جدايي از محيط كار، ‌خستگي آنها را در آورده بود و به آنها نيروي تازه داده بود. از اين كه بايد روز بعد به انبار اوت وارد باند مي رفتند و براي سفرهاي بعدي مقداري وسيله مي خريدند، ‌ناراحت بودند. آنها اصلاً‌ آمادگي اين را نداشتند كه كاوش هاي جذاب و خالي از استرس بيابان را رها كنند و به محل كارشان در اداره برگردند. به همين علت تصميم گرفتند كه هر چه زودتر دوباره به سفر بروند و اين كمي از نگراني آنها كاست.
منبع: نشريه فيلم نگار شماره 102